دست نوشته
سلام دوستان گلم
خوبید و خوشید و سلامتید.
امروز که پشت میز اداره ام نشته ام دلم نمی خواست که یک کارمند بودم . با اینکه رشته دانشگاه ام مهندسی برق است . دوست داشتم الان مدیر یک کانون شعر و موسیقی بودم.و با ادم های پر از احساس در ارتباط. ادم ها ی که به قول شاعر وارٍث آب و خرد و روشنی اند. اما حالا اینجام و باید بمانم . چون اوضاع بیکاری واییییییییییییییی. اگر می توانستم یک کاری برای خودم درست کنم حتما میرفتم . می رفتم به جای که قلبم متعلق به انجاست . میرفتم به جایی که نفسم ببینم . عشقم . و عزیز دلم را . اگه مدیر یک کانون شعر و موسیقی بودم هر وقت دلم می خواست می تونستم برم و نفسم پیش خودم بیارم . روحیات من شباهتی به یک کارمند نداره . خیلی اذیت میشم . اما برای حل مشکلات مالی و اینده بچه ها در دنیای امروز باید زن و مرد با هم تلاش کنند . تا بتوانند یک زندگی معمولی داشته باشند. نمی دانم ایا اینده مالی کودک من ارزش جدای را دارد.