بدون عنوان
سلام به همه شما دوستان گلم
نمی دونم چرا وقتی اداره هستم انقدر دلم برای نفسم تنگ می شه تازه اگه روز قبل خیلی دعواش کرده باشم بیشتر دلم تنگ می شه. اخی طفلکی دیروز به من می گفت مامان می ای مامان بازی کنیم . وای بعضی وقتها انقدر خسته ام که نمی تونم باهاش مامان بازی کنم.دیروز من و ارتینا و باباش باهم رفته بودیم فروشگاه نفت کلی خرید کردیم . هر خوراکی که دوست داشت انتخاب می کرد. شیر و کیک نخود و لوبیا و عدس کمک مامان می کرد. فروشگاه نزدیک خانه خواهرم بود. خاله دخملم که خیلی وابستگی زیادی به اون داره رفته تهران برای ثبت نام مهدی ( پسر خاله ارتینا ).
ارتینا : مامان بریم پیش مملی
مامان : ارتینا محمدتنهاست
ارتینا :نه مامان اسپندیار پیش مملی هست.
ارتینا از وقتی مهدی قبول شده دانشگاه تهران ورفته . خیلی روابط خوبی با محمد پیدا کرده . انگار محمد همسنشه . محمد کلاس سوم راهنمایی.سعی میکنه ازش تقلید کنه می ره کنار پیانوش پیانو می زنه.
یک جوری هم دوستش داره هم باهاش رقابت می کنه . محمد خیلی دوستش داره انگار خواهر کوچیکش است . با اینکه بعضی وقت ها حوصله دخترها را نداره . از وقتی مهدی رفته ارتینا براش دوست داشتنی تر شده .